به بالا مصطفی سرو روانست


رخش مانند ماه آسمانست

وجود مصطفی از نور پاکست


ز لطف حق نبی الله نه خاکست

زمین و آسمان او را طفیل است


ملک با آدم و جنش زخیل است

محمد بر همه عالم رسولست


رسول سرور و صاحب قبولست

هنز آدم میان آب و گل بود


که او شاه جهان و جان ودل بود

دو گیسویش برنگ مشک اذفر


دو چشم نرگسینش زهره پیکر

لب و دندان او گوهر فشانست


میان جمله او سر عیانست

نمود او نمود کردگار است


که در اسرار کل او پایدار است

چه گویم من ثنای او خدا گفت


که نور اوست با نور خدا جفت

حقیقت در شریعت رهنما اوست


بگویم راست دیدار خدا اوست

حقیقت نور پاک ذات یزدان


که آمد فاش کرده سر اعیان

ز هر منزل که او سوی دگر شد


اگرچه پخته بد او پختهتر شد

چو خود حق یافت خود را بیشکی دید


شب معراج او جمله یکی دید

یکی بود او نمود هر دو عالم


بیامد تا بعبدالله ز آدم

بدش تعظیم سر لامکانی


از آن دید او چنین صاحب قرانی

زهی صاحب قران کرهٔ خاک


بصورت رفته بر بالای افلاک

حقیقت حق توئی اینجا بدیده


توئی از انبیا اینجاگزیده

تو گفتستی نمود من ز آنی


حقیقت واصلان دانندگانی

ترا زیبد که ختم انبیائی


که در هر دو جهان تو پیشوائی

طفیل خندهٔ تو آفتابست


ز چشمت قطرهٔ عین سحاب است

توئی شاه و همه آفاق خیلاند


توئی اصل و همه عالم طفیلاند

تو آغازندهٔ از آفرینش


تو هستی دیدهها را نور بینش

زهی شرعت گرفته قاف تا قاف


فکنده زلزله در نون و در کاف

زهی شرعت فکنده کفر از دین


ندیده هیچکس این عز و تمکین

زهی شرعت ورای هفت افلاک


تو کردستی بحکمت زهر، تریاک

زهی شرعت بگرد چرخ بسته


سر زنار بتها برشکسته

زهی شرعت نموده روی در دل


گشاده رازهای سر مشکل

کجا همچون تو دیگر باز بیند


طلبکار تو مر اهل یقینند

کجا همچون تو باشد رهنمائی


درون قلعهٔ دل درگشائی

تمامت سالکان از جان غلامند


تمامت پختگان اینجای خامند

تمامت خاک درگاه تو باشند


همه بهر تو در راه تو باشند

بصورت برتر ازکون و مکانی


تمامت واصلان را جان جانی

توئی جانان بر اسرار بینان


ترا دانند حق صاحب یقینان

ترا شد کائنات اینجا چو ارزن


مرا اسرار کل شد از تو روشن

محمد صادق القول و امین است


جهان را رحمة للعالمین است

تو هستی ذات پاک و عین رحمت


توئی پیوسته اندر عین قربت

تو دیدستی شب معراج حق تو


از آن بردی بحق اینجا سبق تو

تو خورشیدی و جمله ذرهٔ تو


فلک اینجایگه گم کردهٔ تو

فلک شد خرقه پوش خانقاهت


سرگردانست اندر عین راهت

چو دارد چون تو شاهی چون نگردد


که بر یاد تو بر گردون بگردد

مه از شوق رخت هر ماه بگداخت


سپر از خجلت رویت بینداخت

ز شوقت آفتاب از ذوق گردانست


کواکب نیز سرگردان و حیرانست

ز رویت ذرهٔ دریافت خورشید


از آن اندر فلک لرزانست چون بید

تو کردی دعوت دینها سراسر


تو داری پنج وقت الله اکبر

تمامت دینها را برفکندی


تو بیخ کفر از عالم بکندی

همه درتو شده چون قطرهٔ گم


کجا پیدا شود در قطره قلزم

همه جانها فدای روی تو باد


تو دادی در حقیقت جملگی داد

همه از بهر روی تو فدااند


شده حیران ز بهر یک ندا اند

بتو دادند یکسر جمله امید


چنین مگذار ما را تا بجاوید

تو داری هرچه هست اینجا بدیدار


تمام جانها مهرت خریدار

چو جانانی ترا از جان گزیدم


چو جانانی بجز جانت ندیدم

توئی جانان و جان را کرده اینجا


ز پیدا نیست پنهان کرده اینجا

تو پیدائی و هم پنهان همیشه


تو هم جانی و هم جانان همیشه

حبیب اللهی و حق را تو دیدی


از آن مغز حقیقت برگزیدی

حبیب اللهی و حق را توئی دوست


توئی مغز و همه آفاق چون پوست

توئی الله را محبوب بیشک


نموداری ز حق در جمله حق یک

یکی دیدی تو خود الله در ذات


از آن دادت تمامی عین آیات

چو حق بیواسطه در خویش دیدی


چنان کز پس ندیدی بیش دیدی

درون خویش دیدی ذات الله


یکی اندر صفات قل هوالله

توئی ذات و صفاتت هست صورت


کجا گردد بگرد تو کدورت

سزد ای دل که معراجش بخوانی


به الفاظ زبان درها چکانی